هوس سيگار

مهدی فاتحی
irmehdi@yahoo.com



مهدی فاتحی
هوس سيگار

مطمئن نبود که اعلام کرده يا نه
"فکر کنم اعلام کردم"
ولی فقط فکر کرده بود.
" داداش بايد اعلام کنی"
دهانش خشک شده بود. گوشی را روی ميز گذاشت.
" دو، سريدی"
" ماليدی"
قبل از آنکه ضربه بزند؛ قی گوشه چشمش را پاک کرد. از بعد از ظهر که بيدار شده بود، صورتش را نشسته بود. با لرزشی از خواب پريده بود. انگار چيزی روی پاهايش راه می رفت. خيس عرق بود. تازه فهميده بود چه غلطی کرده که به خواستگاری رفته؛ يادش که می افتاد،از خودش بدش می آمد.
" حالا چی کار کنم؟! "
به شصت دست چپش خيره شد.
"نگفتم ماليدی"
چوب را عوض کرد، شايد درست شود.
" پنج ، ووگول چپ"
دستهايش را چپاند توی جيبش، داغ شد. يک هفته بود که جلوی خودش را گرفته و به سراغ دخترها نرفته بود.
"اَه، آخه من و چه به خواستگاری"
تلفنش زنگ خورد. مادرش بود؛ غروب شده و شب خانه دختر مهمان بود. ياد صورت رنگ پريده دختر که می افتاد،حالش به هم می خورد،نمی دانست چگونه در چاه مادرش افتاده است.
"چهار؛ ووگول چپ"
برگشت، به آيينه پشت سرش نگاه کرد. بين لکه ها خودش را ديد. به خودش خيره شد، يک قدم نزديک تررفت ، سرش را برد جلو تا به يقه پيراهنش که گاهی با رنگهای رويش جلوی مادرش لو می رفت،نگاه کند. چيزی روی يقه اش نبود.
ياد هلو افتاد و لبهايش که هميشه رنگ عوض می کردند؛ تلفنش را برداشت و شماره گرفت.
"اه گوشی رو بردار کدوم گوری هستی"
دور ميزچرخيد و به آن طرف نگاه کرد. شماره ديگری گرفت، تلفنش خاموش بود
" لعنتی حتما" زير يکی ديگه خوابيده "
چوب را روی شصتش فشار داد. دود سيگارمثل مهی بالای ميزجمع شده بود. اعلام کرد
" سه ، ووگول راست"
" مالِ اين حرفا نيستی "
"آره که نيستم، اصلا" من و چه به زن گرفتن، همه زندگيشون وِر زدن و پول خرج کردنه.. "
لبش را گزيد
" امشب ديگه رفتنی نيستم."
دستهايش را روی ميز گذاشت و به آن تکيه داد؛
" بيخود اختيار خودم را دست مادرم دادم. "
ضربه اش را که زد توپ به ديواره خورد و سر جايش برگشت.
"اَه..."
گوشی را برداشت و شمارهء ديگری گرفت
" چطوری" " بيام پیشت؟ مامان اينا... کی مي رن؟"
"هر وقت رفتن بهم زنگ بزن، باشه؟"
بازی که به او رسيد، شار چهاررا انتخاب کرد. چهار توی وگول رفت؛ به نظر سخت می آيد ولی با همين چوب بايد ميز را جمع می کرد .
" هفت ، سريدی "
گند زد.
هوس سيگارکرده بود، به طرف جا لباسی رفت. شروع کرد به گشتن جيبهايش، بد جوری هوس سيگار کرده بود. سيگار نداشت ؛ می دانست که ندارد،اما بازجيبهايش را گشت، اين وسواس احمقانه را هميشه داشت؛ بايد مطمئن می شد. نمی دانست، با اين وسواس چطور اين دختر کک مکی را پذيرفته است. شايد چون مادرش اصرار داشت، از اين از خود گذشتگی احمقانه حالش به هم می خورد.
گوشی اش زنگ خورد. به شماره اش نگاه کرد،تلفن را قطع کرد و شماره ديگری گرفت .
" جا داری بيام؟ نه؟ با کی قرار داری؟"
"الو،الو!؟ چرا قطع کرد؟"
شار دو را انتخاب کرد، ولی توپ حريفش را توی سوراخ انداخت
" کوفتی، طاقچه بالا گذاشته؛ حيفِ من که به اين گُه زنگ می زنم. "
گچش را با فشار به چوب می کشيد.
"تو به درد همون آشغال ها می خوری."
گوشه لباسش را گرفت وعرق صورتش را پاک کرد؛ بوی عرق به بينی اش زد.
" يه حالی به تو بدم!!"
چوب را برداشت واعلام کرد
" نه، ووگول راست "
خيره به توپها نگاه کرد ماسک شده بود.هيچ کدام از توپها را نمی توانست بزند، ولی انگار توپها جلوی چشمهايش حرکت می کردند؛ دختر کک مکی را با لباس شب ديد.
"خيلی بهتره..."
چشمهايش را بست و ضربه اش را زد
خطای پيتک " پيتک دادی داداش"
به ميزنگاه کرد. شارهای زيادی نمانده بود،مشتش را داخلِ جيبش باز کرد و پولهايش را رها کرد. دستش را از جيبش بيرون آورد؛ گوشيش کنار ميز افتاده بود، زنگ می زد و تکان می خورد.
" پس چرا آن لعنتی زنگ نزد؟"
"ايت ؛ سريدی " شار آخر
کارش تمام بود. شماره اولی را دوباره گرفت، گوشی را بر نمی داشت. دور ميز چرخيد. لبخندش را جواب نداد.
" کافيه، باید فکری به حال خودم بکنم."
تلفنش زنگ خورد، خيره به آن نگاه کرد، بعد به به چهار طرف ميز. اعلام کرد
"شش، ووگول چپ"
بايد دوبله می فرستاد. نمی فرستاد، باخته بود. مثل گرگ چشمش به دست او بود. ضربه اش را زد.اين ميز با چوب او جمع نمی شد.
گوشی را قطع کرد و شماره اش را گرفت، گوشی را برنمی داشت.
" اينم که ما رو سرِ کار گذاشت.."
مادرهمينطور زنگ می زد و دست بردار نبود. به حريفش خيره شد و توپهايی که آرام روی ميز حرکت می کردند. حريفش محکم روی ميز کوبيد
" ايت، سريدی، صاف تو سوراخ"
تمام شد. چوبش را روی شانه اش گذاشت.
امشب شب او نبود. شارآخرش مثل هلو رفت توی سوراخ؛ یاد هلو افتاد ياد دخترها بعد مهمانی شب.
چه فرقی دارد، بعد پرسيد چه چه فرقی دارد.
" زن داشته باشیم یا هر شب ..."
پول را روی ميز گذاشت و تنه ای خورد.
"اصلا" چه کاریه هم پول خرج کنیم هم التماس ....زن بگیریم سنگین تریم کارمون هم هر شب راه می افته"
گرمش شده بود. اطرافش پر از دود سيگاربود؛ توپها را روی ميز جمع کرد؛ دیگر فکر نمی کرد به هلو، به باخت امشب.
پول ميز را حساب کرد؛ دهانش تلخ شده بود، خواست که آنجا تف کند، ولی قورت دا د.
تلفنش دوباره زنگ خورد. مادرش بود. گوشی را برداشت.
" دارم مي آيم."
پايش به آسفالت کف خیابان که می خورد، نوک پاهايش یخ کرد و تا مغز سرش تیر کشيد. پیشانی اش خیس عرق بود؛ به آسمان نگاه کرد،هوای دل چسبی بود، برای فکر کردن، خیال بافی، سیگار کشیدن ،هوس سیگار کرده بود، جیب هايش را گشت.


اردیبهشت/آذر84

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34057< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي